diary

" ابتدا فكر ميكردم شايد يک اتفاق ساده باشد، تا اين كه بعد از او هيچ اتفاق ديگری در من رخ نداد ...

من توی دلتنگ ترین حالتمم...

نه اینکه فقط به زبون بیارما... نه. با تک تک سلول های تنم واژه دلتنگی رو احساس میکنم، دلتنگی برای هرچیزی...

برای برف سنگین و تعطیلی...

برای دوستای مدرسه و کلی خاطره...

برای خنده های از ته دل...

دلتنگم؛ برای هرچیزی که داشتیم و حالا نداریم... "

گاهی زیاد از حد تو گذشته غرق میشم یا تو رویاهای ایندم...

تصمیم گرفتم روی خودآگاهی و تو لحظه بودن بیشتر تمرکز کنم ...‌ سخته و ممکنه یادم بره و باز غرق بشم اما باید تلاشم رو بکنم .

نیاز دارم به تغییر

مامان میگه وقتایی که خوشحالی انگار دنیا رو بهم دادن.

من چیکار کردم؟

اصلا چیکار دارم میکنم؟

باید وسیله هام رو جمع کنم

درس بخونم برای امتحان سخت پس‌فردا

فردا هم که کلا از صبح درگیرم تا شب

خوابم هم میاد

امتحانش سخته و من لای کتاب رو باز نکردم تا حالا

خستم...

نگرانم...

ولی همچنان نشستم پشت میز زل زدم به صفحه لپ‌تاپ و حس هیچکاری نیست ‌‌‌!